هلیوس

تراوشات ذهنی یک دیوانه دچار برای خوانده نشدن:))))

هلیوس

تراوشات ذهنی یک دیوانه دچار برای خوانده نشدن:))))

هلیوس

نوشتن منو به خودم نزدیک تر میکنه،منو دچار تو میکنه...مبتلا به زندگی

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

شنبه اس ...امتحان باکتری را دادم و با بچه ها نشستیم توی نمازخونه

بقیه خوابیدن..ولی من خوابم نمیبره...اروم نشستم و به زندگی به مصابجه ادامه تنفس نگاه میکنم

دلم برات خیلی تنگ شده از 3اذر که تولدت بود تا الان ندیدمت.

این روزها داره کمتر بهتر میشه . تو نیستی یعنی خیلی دوری.

دلم برای چشمهات تنگ شده...دلم برای امید تو نگهات تنگ شده...برای روزهایی که پیشم بودی

برای اینکه اسممو صدا بزنی.

دلم برات تنگ شده و این خلاصه تمام افکارمه.

لمس دستهات...حتی بطور کاملا اتفاقی...

دیدن برق چشمهات وقتی خیلی خوشحالی...

فرزانه کنارم نشسته و بعد از تماس تصویری با مادرش حالا به خواهرزاده کوچکش در یزد زنگ زده و داره با لحن بچه گونه تولدش رو تبریک میگه.

ولی من فقط دلتنگم:))))))

 

میخواهم چندخطی از شکست بنویسم...

زندگی روزهایی را برایت میچیند که حس کنی مزه شکست رو...تلخه...خیلی تلخ مثل مزه الکالوئید زیر زبون.

مغزت مستقیم میره سمت بدترین اتفاق ممکنی که میتونه برات بیفته ...همون اتفاقی که اکثر اوقات نمیفته.

وقتی حس میکنی شکست خوردی و نای بلند شدن از جاتو نداری.

وسط همه این حس های کثافت یهو چهره تو میاد توی ذهنم...وقتی چشمات داره میخنده

مطمئنم با تو شکست برام حل میشه ... جنبه باختن رو پیدا میکنم

مطمئنم با تو که باشم به همه آرزوهام میرسم...شاید دیر...شاید سخت...شاید با صبوری...ولی اره.مطمئنم.

یک روز رسد غمی اندازه کوه

یک روز رسد نشاط اندازه دشت

افسانه زندگی چنین است رفیق

در سایه کوه باید از دشت گذشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۰ ، ۱۸:۵۲

دلم را مرور میکنم تمامش از آن توست.

 

 

 

 

 

 

این متن به مرور زمان کامل میشود...

ساعت حوالی 12 شب...ادل در گوشم فریاد میزند

دلم هوایت را کرده...سر میزنم بهت و میبینم تو هم اونجایی..میگم که دلم برات تنگ شده میگی منم.

لیوانامونو به سلامتی صبرمون به هم میزنیم و راهی شب میشیم و حالا ادل صدایش را بلندتر کرده آهنگ را عوض میکنم ...آره این فیروزه ...عاشقشم داره بلند میخونه برام باانا یاانا اناویاک

بهم میگی قوی ترین ادمی هستم که دیدی اما عزیزم دلم نمیخواهد همه چیز را در ذهنت خراب کنم پس بذار فقط بگم باشه.

من یلدام شب دور از خورشید...آهنگ بعدیه...

نشسته ام به تماشا...تماشای سقوط دیوانه وارمون ...مثل اون که میگه با فاصله ای امن که آسیب نبینی بنشین و فقط شاهد ویرانی من باش.

منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یک باره جان قربانت ای دوست

خلیل آسا ز شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست

دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله‌ها کاشانه کرده

دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را ز غم ویرانه کرده

من آن آواره ی بشکسته بالم
ز هجرانت بتا رو بر زوالم

منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم

سحر سر بر سر سجاده کردم
دعایی بهر آن دلداده کردم

ز حسرت ساغر چشمانم ای دوست
لبالب یکسره از باده کردم

دلا تا کی اسیر یاد یاری
ز هجر یار تا کی داغداری

بگو تا کی ز شوق روی لیلی
تو مجنون پریشان روزگاری

پریشانم، پریشان روزگارم
من آن سرگشته ی هجر نگارم

کنون عمریست با امید وصلت
درون سینه آسایش ندارم

ز هجرت روز و شب فریاد دارم
ز بیدادت دلی ناشاد دارم

درون کوهسار سینه خود
هزاران کشته چون فرهاد دارم

چرا ای نازنینم بی وفایی
دمادم با دل من در جفایی

چرا آشفته کردی روزگارم
عزیزم دارد این دل هم خدایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۰:۲۵

عزیزکم

امروز میخواهم چند خطی برایت بنویسم...آیه عزیزم امروز 10 آذر سال 1400عه و تو هنوز به دنیا نیامدی .

زندگی بسیار به این عمه کوچکت سخت میگیرد...همه چیز تنگ و تاریک شده.

نفسم بند آمده بین تمام درس های ترم چهار...هم کلاسی های دانشگاه...کلاس های عملی...دوستان قدیم و جدید...استرس علوم پایه...پاس شدن یا نشدن درس های این ترم...داستان های عاشقانه خودم...هندل کردن روابطم...قرار دادن زمان  مناسب برای همه ادمهای زندگی...همین که دلم را مدیریت کنم...خانواده...آیه عزیزم اینکه جایگاه خانواده  را در زندگی پیدا کنی خیلی سخته...اینکه بدونی عشق چیه خانواده چیه...اینکه هرچیزی و هر کسی در زمان مناسب و جای مناسبش باشه <برد واقعیه>...

عزیزعمه زندگی سخت و پیچیده است نمیدانم چقدر اینده روشن خواهد بود.

اکنون که این عمه کوچیک 20ساله ات دلش را باخته و نمیداند آدم ها کجای داستان را خواهند گرفت و همراهیش میکنند...آیه عزیزم تمرکز ندارم ...ذهنم همزمان به هزاران چیز می اندیشد .

در بین تمام این روزها تو آن یادی هستی که لبخند به لبم میآورد و خیال دیدنش و در آغوش گرفتنش دقایقی تمام سختی زندگی را از تنم دور میکند.

تو پاره تن ما هستی هم خون من...تکه ای از وجود برادرم که وجود پدرم و پدرش و جد و آبادمان را در خود داری.

آیه...عزیزدل عمه..تو نقطه روشن روزهای تاریک من هستی.

با تمام وجود دوستت دارم و بی صبرانه منتظر دیدنت هستم:))))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۹:۲۵

23ساله که زندگی میکنی...

توی چشام نگاه میکنی روی صندلی ایستگاه مترو ولیعصر نشستی و میگی امید خود زندگیه:))

بلوار کشاورز...خودمو کنترل میکنم که نزدیکت نشم

نشستی جلوم و اشک توی چشماته...میگی از شادیه:)))توی پله برقی سرتو میاری پایین و میگی عاشقتم...

زبونم بند میاد و نمیتونم حرف بزنم یهو اینگار پاهام سنگین میشه.

خودمو میکشم تا اولین صندلی ...میگم حالم بده بشینیم لطفا...نگرانمی:)))

دوست دارم  بغلت کنم و جیغ بزنم...دوستات نگاهشون روی ماست...سعی میکنم آروم باشم

بیترسویت بوی سیگار میده ...ولی ما گرم و صمیمی نشستیم و راجب تایپ های شخصیتیمون حرف میزنیم

شالگردنتو میندازم گردنت ...کیفمو از پشت میکشی تا به موتور نخورم

من عاشق جزئیاتم...عاشق حس کردن های ناچیزم

دلم برات تنگ شده.

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۰ ، ۱۲:۳۸

عزیزکم زندگی با تو لذت بخش است...وقتی هم ندارمت و هم دارم.

وقتی برای من نیستی ولی کنارم مینشینی.

وقتی هودی آبی رنگ همیشگی را تن میکنی :)))

وقتی ادکلن سینت پیرو بلک میزنی:)))) و ناشیانه بودنم را نادیده میگیری.

وقتی من وحشتناکم بلد نیستم برای تو بهترین خودم باشم ولی تو بهترین را در من پیدا میکنی سفت میچسبی و دوست میداری.

وقتی آهنگ معجزه عشق عارف را پلی میکنی و اروم باهاش زمزمه میکینی

وقتی از سرمای کنار رودخانه زرگنده میلرزی و دستات رو آروم میاری جلوی بینیت و هاااااییییی عمیقی میکنی تا گرم بشن

وقتی کانادا و تهران و مشهد رو به هم میدوزی برای من:)))خود خود من:))))باورم نمیشه کنارم نشستی:)))وقتی توی چشام نگاه میکنی:))))جوری نگام میکنی که هیچکس

چیزی میبینی که هیچکس:))))

جوری دوستم داری که هیچکس:)))

هاوژین صدام کن.

 

بعد از سالها تصمیم به نوشتن گرفتم

چون حس کردم دیگه نمیتونم این حجم پراکنده رو جمع و جور کنم.

اوضاعم روبه راه نیست...تو نیستی...یعنی من نمیخوام که باشی...آسو میگه خودم نیستم...دلتنگی داره خفم میکنه ولی انگار دارم ازش لذت میبرم.

اضطراب یقم رو گرفته و داره تبدیل به حالتای افسردگی میشه...تو میگی باید راجبش حرف بزنم.

همه چیز از اشتباه پزشکی در مرکز شروع شد...من یه واکسن اشتباه به یکی تزریق کردم...وقتی سوزنو کشیدم بیرون فقط 20ثانیه بدون حرف زل زدم تو چشاش و فروریختم.

حس میکنم اضطراب از اونجا رفت توی وجودم ورخنه کرد.

بهت گفتم نمیخوام قهرمانم باشی من خودم حلش میکنم...خب قول دادم و پاش هستم

چندوقته یه چایی بی دغدغه و استرس نخوردم...

ولی به یاد کافه آولی که لیوانامونو به هم زدیم ...به سلامتی زندگی