بعد از سالها تصمیم به نوشتن گرفتم
چون حس کردم دیگه نمیتونم این حجم پراکنده رو جمع و جور کنم.
اوضاعم روبه راه نیست...تو نیستی...یعنی من نمیخوام که باشی...آسو میگه خودم نیستم...دلتنگی داره خفم میکنه ولی انگار دارم ازش لذت میبرم.
اضطراب یقم رو گرفته و داره تبدیل به حالتای افسردگی میشه...تو میگی باید راجبش حرف بزنم.
همه چیز از اشتباه پزشکی در مرکز شروع شد...من یه واکسن اشتباه به یکی تزریق کردم...وقتی سوزنو کشیدم بیرون فقط 20ثانیه بدون حرف زل زدم تو چشاش و فروریختم.
حس میکنم اضطراب از اونجا رفت توی وجودم ورخنه کرد.
بهت گفتم نمیخوام قهرمانم باشی من خودم حلش میکنم...خب قول دادم و پاش هستم
چندوقته یه چایی بی دغدغه و استرس نخوردم...
ولی به یاد کافه آولی که لیوانامونو به هم زدیم ...به سلامتی زندگی