<آیه>
عزیزکم
امروز میخواهم چند خطی برایت بنویسم...آیه عزیزم امروز 10 آذر سال 1400عه و تو هنوز به دنیا نیامدی .
زندگی بسیار به این عمه کوچکت سخت میگیرد...همه چیز تنگ و تاریک شده.
نفسم بند آمده بین تمام درس های ترم چهار...هم کلاسی های دانشگاه...کلاس های عملی...دوستان قدیم و جدید...استرس علوم پایه...پاس شدن یا نشدن درس های این ترم...داستان های عاشقانه خودم...هندل کردن روابطم...قرار دادن زمان مناسب برای همه ادمهای زندگی...همین که دلم را مدیریت کنم...خانواده...آیه عزیزم اینکه جایگاه خانواده را در زندگی پیدا کنی خیلی سخته...اینکه بدونی عشق چیه خانواده چیه...اینکه هرچیزی و هر کسی در زمان مناسب و جای مناسبش باشه <برد واقعیه>...
عزیزعمه زندگی سخت و پیچیده است نمیدانم چقدر اینده روشن خواهد بود.
اکنون که این عمه کوچیک 20ساله ات دلش را باخته و نمیداند آدم ها کجای داستان را خواهند گرفت و همراهیش میکنند...آیه عزیزم تمرکز ندارم ...ذهنم همزمان به هزاران چیز می اندیشد .
در بین تمام این روزها تو آن یادی هستی که لبخند به لبم میآورد و خیال دیدنش و در آغوش گرفتنش دقایقی تمام سختی زندگی را از تنم دور میکند.
تو پاره تن ما هستی هم خون من...تکه ای از وجود برادرم که وجود پدرم و پدرش و جد و آبادمان را در خود داری.
آیه...عزیزدل عمه..تو نقطه روشن روزهای تاریک من هستی.
با تمام وجود دوستت دارم و بی صبرانه منتظر دیدنت هستم:))))