شنبه اس ...امتحان باکتری را دادم و با بچه ها نشستیم توی نمازخونه
بقیه خوابیدن..ولی من خوابم نمیبره...اروم نشستم و به زندگی به مصابجه ادامه تنفس نگاه میکنم
دلم برات خیلی تنگ شده از 3اذر که تولدت بود تا الان ندیدمت.
این روزها داره کمتر بهتر میشه . تو نیستی یعنی خیلی دوری.
دلم برای چشمهات تنگ شده...دلم برای امید تو نگهات تنگ شده...برای روزهایی که پیشم بودی
برای اینکه اسممو صدا بزنی.
دلم برات تنگ شده و این خلاصه تمام افکارمه.
لمس دستهات...حتی بطور کاملا اتفاقی...
دیدن برق چشمهات وقتی خیلی خوشحالی...
فرزانه کنارم نشسته و بعد از تماس تصویری با مادرش حالا به خواهرزاده کوچکش در یزد زنگ زده و داره با لحن بچه گونه تولدش رو تبریک میگه.
ولی من فقط دلتنگم:))))))